نگاه غروب

‏گاهی اوقات در نگاه غروب، سینه‌ام تنگ می‌شود انگار

و امیدم به فتح آغوشت، سرد و کم رنگ می‌شود انگار

گاهی اوقات خواب می‌بینم که در آن دوردست خاطره‌ها

خاطرم در مقابل رویت، روی یخ سنگ می‌شود انگار

گاهی اوقات در غمت غرقه، ولی انگار دیده ساحل وصل

حال من بین گریه و خنده، مثل آونگ می‌شود انگار

گاهی اوقات عاقل و در فکر، گاهی اوقات بیدل و بی فکر

بین عقل و جنون من دائم، سازش و جنگ می‌شود انگار

مصطفی – ۲۵ خردادماه ۱۴۰۱
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 10.0/10 (1 vote cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

حضرت زیبایی

ای حضرت زیبایی و ای نور دو دیده

آن کس که تو را دیده، دگر هیچ ندیده

از ما تو چرا دوری و پنهانی و دل خون

ای سرو روان، آهوی از خانه رمیده

مجنون شدگانیم و به هر کوی دوانیم

وندر پی اخبار و نشان از تو شنیده

یک گوشه‌ی چشم تو زند طعنه به یوسف

بیچاره زلیخا که نگاهت نچشیده

وز فرقت تو چیست نصیبم که چو یعقوب

چشمان به در مانده و پشتی که خمیده

پرسیده‌ام از هرکه محلت، به تمنا

جز طعنه و دشنام و تمسخر نرسیده

حالم شده هر شب به تمنای وصالت

چون کشتی افتاده به سیلاب دو دیده

“در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده”

مصطفی – ۱۴۰۰/۱۰/۳۰ – غزل تضمینی بر بیت مشهور سعدی علیه الرحمه

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 10.0/10 (2 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

زندگی جاریست

زندگی جاری ست در یک لحظه،

‏در یک برگ،

‏یا یک غنچه‌ی نشکفته

در باغ اقاقی‌های پیرِمرد همسایه!

‏می‌چشد آرام، آرام از شراب لحظه‌ها

چشمان عاشق،

‏خیره مانده بر خسوف دیده ی مهتاب

در باران زهرآگین تیرِ تیره مردم‌ها.

‏زندگی جاری ست،

‏در نجوای لبها در کنار گوشواری در تلاطم،

‏در تپش،

قلبی که میخواند

سرود کودکی های پریشان مانده از بی اعتنایی ها

‏زندگی جاری ست،

‏بی تو،

‏با تو،

‏بی غم و با غم،

‏بیا ای دردمندِ خسته

از شلاق بی رحمانه‌ی این روزگار دون مردم‌خوار و مردم‌خار

‏که تا آتش بیفروزیم در چشمان سرد خرد و خسته،

‏در دلی بشکسته،

‏در دستان خالی

‏زندگی جاریست،

‏با مهر و محبت،

‏با نگاهی پر تپش،

‏دستی که می‌گیرد دگر دستی

‏و نجوایی که میخندد دوباره

‏با ترنم،

‏با غزل،

‏با شعرها،

‏زیبا و جاری تر

مصطفی – ۲۶ مهرماه ۱۴۰۰

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0.0/10 (0 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

پرسش بی جواب

حالمان را خراب می‌خواهند

پر غم و اضطراب می‌خواهند

جای امید و شور در چشمان

ترس و مرگ و سراب می‌خواهند

در شب تیره ماه را ابری

کشتن آفتاب می‌خواهند

جای  آوای سهره و بلبل

بوف کور و غراب می‌خواهند

دلمان خوش به شعر مرغ سحر

دل ما را کباب می‌خواهند

با وجود همه ستمهاشان

دولت بوتراب می‌خواهند

ما ز شوق سپیده بی‌خوابیم

لیک ما را به خواب می‌خواهند

پرسش از صبح کرده‌ایم و هنوز

پرسش بی جواب می‌خواهند

مصطفی – ۱۴۰۰/۰۳/۰۳

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 5.5/10 (4 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: -1 (from 1 vote)

سرمشق خون

خون دختر به روی دفتر او

جای سرمشق ها، شتک شده است

و لباس تنش چو تخته ی خون

همچنان توری الک شده است

ترکش طالبان به سینه و سر

عین سرمشق مرگ حک شده است

کار مرگ آفرین پر از رونق

کار سیاسها کلک شده است

مفتی طالبان یقین دارد

مرجع شیعه دو به شک شده است

مصطفی – ۱۴۰۰/۰۲/۱۸ – به یاد پرپر شدن مظلومانه دختران مکتب سیدالشهدا کابل

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 1.0/10 (2 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

دختر پاییز

پاییز دختری است که در کوچه باغ باد

پوشیده جامه های پر از رنگهای شاد

لب سرخ و چهره زرد ز هجران سالها

گیسو رها چو بید به آغوش باد داد

غمگین ولی زده است به رخ نقش خنده، تا

آگه نگاه یار ز اندوه او مباد

آرام می‌خرامد و دامن کشان، نگاه

می‌دوزد او به راه نگارش ز بامداد

هر شب ولی ز صد دل عاشق شده یکی

نومید از رسیدن وصلش، زمین فتاد

ای رهگذر بر این گذر آهسته تر گذر

زینهار زیر پا رود این رفته ها ز یاد

مصطفی – ۱۳۹۹/۷/۱ – تقدیم به امیر عزیز که به شعر پاییز علاقه داره.

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 5.0/10 (5 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

نزار

 ‏تو را چه می‌شود

‏ای عروس آتشِ خاورمیانه!

‏که چنین بند از بندت گسیخته‌اند

‏و به صورتت

‏اسید رایگان نفرت پاشیده‌

‏در دستانت قارچ  انفجار

‏بجای دسته گل

‏پس خاکستر باید

‏شاباش رقص خونبارت باشد

‏وقتی خواستگار شکست خورده

‏چنین کینه‌توز است!

‏و شاعر عاشق چنین درهم شکسته!

‏همچون نزار

‏نومید و خسته

———————————

مصطفی – ۱۷ مرداد ماه ۱۳۹۹

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0.0/10 (0 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

یغما

دلم تو را میخواهد و دیگر هیچ

‏بی هوا

‏بی صدا

‏به نگاهی

‏حتی دزدکی،

‏مرا مهمان کن!

‏سکوت حنجره‌ام را می‌خراشد!

‏وسرودت ذهنم را به یغما می‌برد!

‏با یاری کلمات

‏این سربازان جان برکفت

‏که با شمشیرهای آخته

‏شبهایم را

‏قطعه قطعه کرده‌اند!

‏بیخوابی من

‏پیروزی هجران توست!

و شکست امید وصلم

‏دستکم گاهی به خوابهایم سری بزن

‏فقط گاهی!

آرام و بی صدا


مصطفی ۷ مردادماه ۱۳۹۹

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0.0/10 (0 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

خوبرویان که غم عاشق مسکین نخورند

ای که ماه رخ تو زینت برد یمنی

حسن رویت شده آوازه‌ی هر انجمنی

 در پی وصل توام، در پی دوری ز منی

“من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی”

بر لبم ذکر تو هر روز و شب و صیف و شتاست

سخره و طعن عدو گرچه که سهم دل ماست

ذره‌ای ز عشق من بیدل و دلخسته نکاست

“دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی”

عشق تو آتش و دل در تب و تابت چو سپند

تن پی وصل تو آواره چو درویش نژند

مه‌جبینان دگر گو ز چه آیند و روند؟

“دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی”

من غریبم پی ات آواره ی هر کوی و سرای

خاطرت رهزن جانم شده چون خان طغای

ای مه چارده ره بر من ره مانده نمای

“تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی”

من نخواهم که دمی هجرت از عشقت بکنم

پلک خود هم نزنم تا دمی غفلت بکنم

دین و دنیا همه قربانی وصلت بکنم

“بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی”

طعنه بر این دل خسته رسد از هر کس و سوی

دگر از وعده ی وصلت به من خسته مگوی

چه شود بر تو که بیند نگهم آن بر و روی

“مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی”

عاشق و بی سر و پایم پی وصل تو عجول

که همه عمر ز هجران تو گردیده ملول

من به میخانه نیم در پی مخمور کحول

“مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی”

گر که هر شب رخم از اشک سیه گشته چو زاغ

شده رنجور و نحیف از غم هجران و فراق

گل ز پژمردگی گیرد به طلوع تو طلاق

“تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی”

جز غم هجر تو هرشب چه توانم خوردن

سر ز هجران به سلامت نتوانم بردن

تا چه هنگامه تو خواهی که مرا آزردن

“من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی”

خوبرویان که غم عاشق مسکین نخورند

از فقیران بجز از جان به نگاهی چه برند؟

گر که خواهند دمی سر به سرایی بزنند

“خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی”

مصطفی – ۱۳۹۹/۰۳/۱۰ – مخمس تضمینی بر غزل زیبای ۶۰۷ سعدی علیه الرحمه

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 4.0/10 (3 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: +1 (from 1 vote)

عشق جوان

‏پیر شد این تن و عشق تو جوان است هنوز

بینوا دل ز پی عشق نهان است هنوز

‏گرچه از طعن رقیبان نتوانست رهید

باز هم در ره وصل تو روان است هنوز

‏تو چنانی که در این وادی بی مهر، دمی

در پی دیدن تو اهل جهان است هنوز

‏عهد بستی که به وصلت برسد عاشق و لیک

کس ندانسته که بر قیمت جان است هنوز

‏زان دم از نام تو کس برد و خبر داد به دل

دل نازک دل من در غلیان است هنوز

‏ مانده بر ره نگران تو نگاهم، اما

به گمان تا اجل آید نگران است هنوز

از کرم دور بود، دوری این دورفتاده

رخ نما بر نگهم تا که زمان است هنوز

مصطفی – ۱۳۹۹/۳/۳

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 9.5/10 (2 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 0 (from 0 votes)

سوخته دل

‏ای تمنای وصال دل هر سوخته دل

‏از نگاهت بجز از عشق چه آموخته دل

‏دوستان پند دهند و دگران طعنه زنند

‏گو که زحمت مده ای ساده، نیاموخته دل

‏حال پروانه چه داند مگس سرگین خوار

‏کآتشی بود ز شمعی که برافروخته دل

‏حسن تو نیست به خال لب و لیکن همه عمر

چشم بر دیدن خال لب تو دوخته دل

‏بی سرانجامم و جز وصل سرانجامی نیست

این چه سوداست فتاده به دل سوخته دل

‏همه ی عمر خریدار تو ماندم که تو نیز

بخری کاش دلِ جز به تو نفروخته دل

مصطفی – ۱۳۹۹/۲/۱۲

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 6.3/10 (3 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: -1 (from 1 vote)

آقا اجازه ما اشتباهی آمده‌ایم

آقا اجازه!

ما اشتباهی آمدیم!

می‌شود برگردیم؟

اینجا به خاطر خدا دروغ می‌گویند

و به نام خدا ظلم می‌کنند

 به اسم آزادی!

انسانها را ذلیل و اسیر!

و به اسم صیانت از حقوق مردم

خیانت به مردم می‌کنند

برای آزادی بیان! باید خفقان گرفت!

والا یا بیان را میگیرند یا آزادی را و یا هر دو را!

آنکه می‌گوید شایسته سالاری!

خود ناشایست و ناشایسته سالار!

و آنکه بر دیکتاتوری می‌تازد خود دیکتاتوری دهشتناک است!

طرفدار طبقه کارگر! کارگرکش

و مخالف بورژووازی! بورژووای مطلق!

آقا اجازه!

ما اشتباهی آمده ایم!

اتوبوس برگشت کجاست؟

اینجا یکی از تورات می‌خواند و مردان و زنان و کودکان بی‌سلاح و بی‌دفاع را می‌کشد!

و الگویش، جناب هیلل را ستایش میکند!

انگار نه انگار که هم اوست که گفته است:

«با هم نوع خود چنان کن که دوست میداری با تو چنان کنند!

این چکیده تورات است!

مابقی حواشی و توضیح و ‌تفسیر برو و بخوان!»

آن دیگری از مسیح و دوست داشتن فقرا و مردم بیچاره سخن می‌راند!

و در طرفه‌العینی این محبت را به فقرا با گلوله و موشک چند ده هزار دلاری در حلق آنها فرو می‌کند!

و دیگری چنان از امام علی (ع) سخن می راند و از عدل علی و گویی انگار او ساکن در کره دیگر بوده!

و آنگاه چه آسان حق الناس مردم بی‌پناه و بیچاره را پایمال!

آقا ما اشتباهی آمده‌ایم!

می‌شود برگردیم!

آخر خسته‌ایم! خیلی خسته!

راه ایستگاه برگشت از کجاست!؟

می‌خواهیم در همان زمینی باشیم که اینها بوده‌اند!

و در همان هوایی که اینها نفس کشیده‌اند!

نکند اینها در کره ی زمینی دیگر و محلی دیگر زیسته‌اند!

و ما سوار اتوبوس اشتباهی شده باشیم!

یا ایستگاه اشتباهی پیاده شده‌ایم!

مصطفی – اول آذرماه ۱۳۹۸

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 9.4/10 (5 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: +1 (from 3 votes)

بر ریشه ی جان بهتر از این هم تبری نیست

بی‌خوابم و جز خواب تو میل دگری نیست

در بزم غم هر شب تو چشم تری نیست

خمّار نگاه تو ز روز ازلم من

در جام ترک خورده ی  چشمم شرری نیست

هر دم پی وصل تو به میخانه شدم من

دیدم ز تو و ساقی و صافی اثری نیست

گفتند که بر وصل تو هرگز نرسم من

بر ریشه ی جان بهتر از این هم تبری نیست

ظلمت شده گردونِ دل از فرقت و هجران

جز روی مهت بر شب ظلمت قمری نیست

ما را ز بهشت نگهت رانده‌ فراقت

جز جنت آغوش تو سودا و سری نیست

پیش از اجلم بوسه دهی جام من ای کاش

شیرینتر از آن شهد لبانت شکری نیست

مصطفی – ۱۳۹۸/۰۷/۱۱

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 7.2/10 (5 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: +1 (from 1 vote)

آنام (مادرم) بخش اول

یادم نمی‌آید که از کی بودی! تو همیشه بودی، همیشه حاضر، از وقتی عقلم رسید و یادم مانده،‌ تو بودی، حتی یادم نیست از کی زبان آذری یاد گرفتم مثل فارسی. انگار از همان اول آذری زبان باز کرده باشم، چون تو با ما آذری صحبت می‌کردی، زبان تو، زبان مادرم، زبان مادری. در خانه با تو فقط می‌شد آذری صحبت کرد و این درون من بود و گویی مثل تنظیمات بدون تغییر یک دستگاه برای من بدون تغییر بود. حتی زمانی که با تلاش زیاد در کلاس نهضت سوادآموزی، که اتفاقا در مدرسه خود ما برگزار میشد، خواندن و نوشتن فارسی یاد گرفته بودی و با ما گاهی فارسی صحبت می‌کردی، من ناخودآگاه آذری جواب می‌دادم. راستش اصلا نمی‌توانستم با تو بغیر از آذری صحبت کنم! اگر می‌خواستی هم نمی‌توانستم! نمی‌دانم چرا!!؟

این اولین بار است که با تو اینگونه به فارسی سخن می‌گویم. این را هم نمیدانم چرا!!؟

شاید آلزایمر تو به من هم سرایت کرده و دیگر آذری تو را فراموش کرده‌ام.

فقط آن روز تدفین وقتی همه رفتند و با تو بر سر مزارت تنها شدم  دوباره زبانم به فارسی نچرخید! باورت می‌شود پسرت به آذری بر سر مزارت زار میزد و نوحه‌سرایی می‌کرد و می‌گریست.

اصلا یادم نیست که دردانه خانه بوده باشم! راستش تا قبل از چهارسالگی را کمی به یاد دارم! تنها چیزهایی که یادم مانده یکی دزدی بود که شب سر دیوار دیدم و با داد و فریاد اهل خانه فرار را برقرار ترجیح داد و دوم خروس لاری بزرگی بود که برادر بزرگم خریده بود. دوست داشت مرغ و خروس نگهدارد. میرفت چهارراه مولوی و جوجه و مرغ و خروس میخرید و توی حیاط یک قفس داشتیم که شبها مرغ و خروسها لانه میکردند. علاقه زیادی به این خروس لاری داشت فکر کنم چون همه خروسهای کوچه را میزد! آقا، یعنی پدرم، که شرکت واحد کمک راننده بود گاهی شیفت صبح بود و گاهی شیفت بعدازظهر، آن روز شیف صبح بود و عصر در اتاق طبقه پایین نشسته بود و چای میخورد و من هم تو حیاط بودم. خروس مزبور داخل حیاط بود و جولان میداد! تقریبا هم قد بودیم شاید به اندازه یک کف دست بلندتربودم. ویرم گرفت که به طرفش بروم و وقتی رفتم به سمت من حمله کرد. موضوع خیلی جدی بود! بلافاصله به سمت اتاق چرخیدم و به سمت اتاق دویدم ولی نمیدانم چرا در بسته شده بود! شاید چون از ترس در را داشتم هل میدادم که وقتی برگشتم به سمت حیاط  ببینم کجاست که روبروی من رسیده بود و پرید یک نوک جانانه نصیب زیر چشم چپم کرد! خیلی شانس آوردم که به چشمم نخورد! آقا به محض اینکه این صحنه را دید از اتاق بیرون دوید و لنگه دمپایی که دم در بود را به سمت خروس پرت کرد و دمپایی به پای خروس خورد و خروس بیچاره لنگ شد!

شب که برادرم آمد خیلی دمغ شد و اعتراض که چرا خروس من را لنگ کردید ولی خوب کار از کار گذشته بود! آن یکی برادرم هم که دل خوشی از این خروس بازیها نداشت و از طرفی از خوردن گوشت تازه مرغ و خروس لذت میبرد هم به همین بهانه سر خروس بیچاره را برید و سور و سات خانه برقرار شد! کارد میزدی خون برادر صاحب خروسم در نمیآمد! هنوز هم دلم برای خروس بیچاره تنگ میشود!
حالا چرا چهارسالگی، چون برادرم بدنیا آمد و من زود بزرگ شدم! دنیا آمدنش را خوب به یاد دارم، خیلی خوب، وقتی قابله آمد. زمستان آن سال را هم همین‌طور! وقتی که تو بیمار بودی و برادرم داخل قنداقش کنار تو خوابیده بود، من برای کمک به تو و پارو کردن برفها از خرپشته رفته بودم، از روی نردبان مطبخ داخل حیاط با سر به کف حیاط سقوط کردم! واقعا شانس آوردم که اول دستهایم به زمین رسید و ضرب سقوط را به سرم تا حدودی گرفت!

خانه اول ما ته پس‌کوچه اول کوچه جنگل از سمت ده‌متری جوادیه بود. از در حیاط که وارد می‌شدی، سمت چپ کنار هم گوشه حیاط مطبخ و مستراح کنار هم بود! روبرو اتاق طبقه اول که در دو لنگه‌ای چوبی داشت که یک سوم  پایین آن چوبی و دوسوم بالایی شیشه خور بود و رو به بیرون یعنی به سمت حیاط باز می‌شد. سمت چپ در اتاق پایین راه پله‌ای که به طبقه دوم می‌رفت و جلوی اتاق طبقه بالا فضای بالکن مانندی که راه‌پله به آنجا منتهی می‌شد! درست یادم نیست ولی به پشت بام راه‌پله‌ای نداشت و بایستی با نردبان به پشت بام می‌رفتیم!

خانه ته پس کوچه کوچک بود و تعداد ما زیاد! ۶ ساله که شدم خانه را فروختیم و اول پس کوچه بالایی خانه خریدیم فکر کنم با وام بانک کارگشایی بود!

پس کوچه پایینی من سر دسته بچه های کوچه بودم و گاهی که بچه های پس کوچه بالایی به ما حمله میکردند ما از پس کوچه خودمان دفاع میکردیم! علی پسر همسایه بغلی ما و نوه مشهدی خانم مادربزرگ مهربان و چاقش! شهرام و بهرام که گرچه دوقلو نبودند ولی اختلاف سنیشان کم بود

 ظهرها همه ی ما را می‌خواباندی و من بچه جلب آب زیرکاه که از چشمهایم انرژی بیرون می‌جهید مگر می‌خوابیدم! یادت هست که در عالم بچگی چقدر تو را اذیت کردم. یواشکی خودم را به خواب می‌زدم و بعد از خوابیدن تو داخل حیاط و کوچه مشغول بازی می‌شدم! اما تو هم وقتی بیدار می‌شدی و می‌فهمیدی با دسته جارو از خجالت من درمی‌آمدی! حقم بود! می‌دانم! دلم برای خوردن دوباره یک دسته جارویت هم تنگ شده!

یکبار نمیدانم برای چه علتی بود باهم که به ده متری جوادیه برای خرید رفته بودیم، برایم یک طناب برای طناب بازی خریدی که دسته های پلاستیکی رنگی خوشگلی داشتند و بین آنها یک طناب از جنس پلاستیک شفاف و رنگی منعطف بود.
همان اول صبح بود و من رفتم با بچه های خودمان سر پس کوچه بازی کنم. باید پز طنابم را میدادم. داشتیم بازی میکردیم که بچه های پس کوچه بالایی به ما حمله کردند. طبیعی بود! دوقلوهایی بینشان بود که پدرشان ژاندارم بود و فکر کنم سر مرز در درگیری با قاچاقچیها شهید شده بود. فکر نکنید زمان شاه شهید نداشتیم ها، داشتیم یعنی هرکس که در راه وطن کشته میشد شهید بود.  خیلی تخس و پر رو بودند. دوتا برادر شمالی نسبتا ترسو هم به نامهای داوود و ممی (ما همیشه به این اسم صدایش میکردیم. شاید اسمش محمد بود، نمیدانم) که من بعدا با برادر بزرگتر داوود کلاس اول و دوم دبستان همکلاس شدم، هم همراه آنها بودند. من که کمی از بقیه بزرگتر بودم جلوی انها درآمدم و برای اینکه دفاع کنم شروع کردم چرخاندن طنابی که تازه تو برای من خریده بودی. راحت بود. یک دسته اش را دستم گرفته بودم و دسته دیگر با سرعت زیاد دور سرمان میچرخاندم.

اولین برادر از دوقلوها که جلو آمد دسته به سرش خورد فکر کنم گیجگاهش بود و بلافاصله افتاد! من اصلا نترسیدم و تهدیدشان کردم که برگردند و گفتم ما با شما دعوا نداریم ولی دومی هم آمد و عینا به همین روش ناکار شد. خوب بچه تخس ها را زده بودم و همین کافی بود که همگی مثل یک لشگر شکست خورده به پس کوچه و قلعه خودشان برگردند! کمتر از نیم ساعت بعد گریه کنان با مادرشان برای شکایت به تو برگشتند! خوب معلوم است دیگر دسته جارو و تنبیه که چرا بچه مردم را زدی و من هم هرچی به تو توضیح دادم که اونها شروع کردند به کتت نرفت که نرفت! خوب کار خطرناکی کرده بودم و ممکن بود سقط شوند! راستش این بار هم که فکر میکنم میبینم که واقعا حقم بود! نوش جانم!

خانه ای که آقا خرید درست سر پس کوچه بالایی بود و حالا باید همسایه دشمنان پس کوچه بالایی میشدیم! واقعا چه کار سختی!

فکر کنم تابستان سال ۵۶ ما به خانه جدید اسباب کشی کردیم.

مصطفی – ۱۳۹۸/۵/۱۴ – اولین سالگرد رفتنت

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 10.0/10 (2 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: +1 (from 1 vote)

شوخی با شعر حضرت حافظ

«گفتم غم تو دارم»، گفتا کدام غم را!

«گفتم که ماه من شو»، گفتا گرفته ما را

«گفتم ز مهرورزان، رسم وفا بیاموز»

گفتا اگر صدیقی، معنی کن این وفا را

«گفتم که بر خیالت، راه نظر ببندم»

گفتا که گشت ارشاد، بسته ره نظر را

«گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد»

گفتا که کنده یک-یک مامور زلف ما را

«گفتم خوشا هوایی، کز باد صبح خیزد»

گفتا هوای ناپاک پر کرده شهرها را

«گفتی که نوش لعلت، ما را به آرزو کشت»

گفتا مگو که قاضی، حد می‌زند شما را

«گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد»

گفتا نوای جنگی کر کرده گوش ما را

«گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد»

گفتا خموش! ساکت! گشت آمده نگارا

مصطفی – ۱۳۹۸/۰۴/۰۹

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 7.4/10 (10 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: +3 (from 3 votes)