آن دم که تیر چشم تو بر دامنم نشست |
عشق تو بند بند تنم را ز هم گسست |
بر من طلوع کردی و ظلمت غروب کرد |
دیوار جهل یکسره در من فرو شکست |
من درس عشق را ز تو آموختم به جان |
جانم به جام مهر تو گردید مست مست |
خورشید چشم مهر فروزت چه ساده بود |
گرمای جان کودک آسوده از الست |
در حیرتم که این دم عیسایی ات چه کرد |
کین حرفها که از تو شنیدم به جان نشست |
آن مدعی که نام تو بر شمع می زند |
آیا ز جان سوخته ات آگهیش هست؟ |
گویند عرشیان که رسانید بر زمین |
شغل پیمبران فقط آموزگاری است |
این عاشقان سوخته، یا رب به حرمتت |
بر ده تو نیکنامی و نیکی ز هر چه هست |
مصطفی – ۱۳۸۸/۲/۱۱