هر دم که سر به خاطر بیمار می زنم |
ساغر به کف به کوچه خمّار می زنم |
می ریزم از دو دیده غم انتظار را |
اینگونه نقشه بهر خریدار می زنم |
در کارگاه خاطره در جستجوی یار |
نقش خیال بر لب تب دار می زنم |
با بوسه ای به لاله این جام پر ز می |
صد گونه طعنه بر دل هشیار می زنم |
همچون خمار وصل به هر دیر و مسجدی |
آتش به کسب زاهد بازار می زنم |
و آنگه به بوسه ای به خیال تبسمش |
لبخند سخره بر غم و غمخوار می زنم |
گاهی به لطف فتنه چشمان یار نیز |
بر یأس خویش ترکه زنهار میزنم |
لیکن به دست خالی از امید انتظار |
نقبی دگر به مخزن اسرار می زنم |
اما چه حیف بی لب معشوق و روی یار |
میخوارگی و مستی خود جار می زنم |