رفتم به صحن میکده دیدم که غم سراست |
مجلس ز یار خالی و مملو ز ادعاست |
بی مایگان سفله به منبر نشسته اند |
هرگوشه بزم مدعیان هنر به پاست |
در کنج عزلتند دلیران روزگار |
این بزم خالی از همه یاران بی ریاست |
پیران به فتنه کنج خرابات رفته اند |
مسند نصیب پیر دلان پر از خطاست |
گفتم به صوفیان که سماع شما چه شد |
گفتند چنگ و بربط و شور و طرب کجاست |
گفتم به مطربان که چرا دف نمیزنید |
گفتند سازِ بی دم مغنی چه بینواست |
گفتم که مغنیا ز دل آواز خوش بخوان |
گفتا که حنجری که ننوشیده بی صداست |
گفتم که ساقیا ز خمت پر کن این سبو |
تا بشکند سکوت سرایی که زان ماست |
گفتا که خم شکسته و خمخانه سوخته |
و ز می مگو که قیمت این گفته جان بهاست |
اینجا امید وصل پری روی ما بیار |
زیرا که وصل یار پریچهره کیمیاست |
مصطفی – ۱۳۸۹/۵/۱۹
کیمیا,