رامین جان

روز کنکور فکر کنم ٢١ خرداد بود. صبح زود پسرم رو برده بودم دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب، محل کنکور سراسرى، وقتى داشتم پیاده به سمت ماشینم میرفتم که کنار خیابون و کمى دورتر از در پارکینگ گذاشته بودم، عکس یه نفر روى شیشه عقب ماشینى که داشت از پارکینگ خارج میشد نظرم رو جلب کرد. راننده یه خانومى بود که سراسر مشکى پوشیده بود و وقتى نزدیک در پارکینگ با هم تلاقى کردیم عکس رو بهتر دیدم. عکس یه نوجوون خنده رو و خوش قیافه تقریبا همسن پسر من بود. خانومه که رانندگى میکرد وقت خروج از پارکینگ سرش رو به سمت من چرخوند و نگاهى به من کرد که ناخودآگاه به سمت عکس چسبیده به شیشه عقب سمت راننده خیره شده بودم و از پارکینگ خارج شد. چهره شکسته، خسته و غمگینش هنوز بیادم هست. از نوشته هاى روى عکس “رامین جان” رو که با فونت درشت نوشته شده بود دیدم و بقیه نوشته هاى ریزتر رو نتونستم بخونم. پیش خودم گفتم لابد یکى از مادرهاست که پسرش رو براى امتحان کنکور آورده و الان که درها رو باز کردن و بچه ها رفتن تو داره میره! ولى هنوز درها باز بود و امتحان شروع نشده بود. برام عجیب بود چون اغلب مادرها ایستاده بودن تا کنکور شروع بشه و حتى بعضى هاشون هم زیرانداز آورده بودن که تا آخر کنکور همونجا منتظر بچه هاشون بمونن.
چیزى رو که میخواستم از ماشین برداشتم و دوباره اومدم جلوى در دانشگاه، یکسرى از خانم ها جلوى درب کوچکى که قفل بود زیرانداز انداخته بودن و هر کدوم کتاب دعاى کوچکى تو دستشون، داشتن براى موفقیت بچه ها شون دعا میخوندن. بالاى سر یکیشون لبه ى دیوار کنار در یه نوشته همراه عکس تو کاور پلاستیکى رو به دیوار با نوارچسب شیشه اى چسبونده بودن. جلوتر رفتم تازه متوجه شدم! عکس پشت همون پراید بود. عکسها به نظر میومد که تو شمال گرفته شده باشه و نوشته ها و شعرهایى که کنار عکسها نوشته شده بود نشان از غم عمیق مادرى داشت که تازه فرزندش رو از دست داده بود و مثل همه ماها قرار بود اون رو همون روز، براى امتحان کنکورش بیاره و با دعاى خیر بدرقه آش کنه! حتما کارت ورود به جلسه رو هم گرفته بوده که میدونسته محل امتحانش کجاست. چون کارت رو یک هفته قبل از کنکور میدن و حتما تو همین یک هفته گذشته هم بایستى فوت شده باشه!
جلوى عکس میخکوب شده بودم. اصلا دیگه نوشته ها رو نمیدیدم و فقط عکس و “رامین جان” که درشت نوشته شده بود رو میدیدم. چقدر چهره ى معصوم و خندونى داشت. دیگه نمى تونستم به عکس نگاه کنم. تصور حال اون مادر، حالم رو خراب میکرد. چهره ام ناخودآگاه درهم شد و سرم رو پایین انداختم. شروع کردم زیر لب براى رامین فاتحه خوندن. چرخیدم که برگردم، روى زمین یکى دیگه از همون عکس داخل کاور رو روى زمین زیر پاى خانم دیگه که کنار اون یکى دیوار ایستاده بود دیدم. جلو رفتم و با ناراحتى خم شدم و نوشته رو از زیر پاى اون خانم بیرون کشیدم. برگشت و من رو نگاه کرد. وقتى ایستادم عکس رو به اون خانم و همه خانمهایى که اونجا نشسته بودن، نشون دادم و گفتم که یه مادر عزادار عکس پسرش رو آورده و اینجا رو دیوار چسبونده و ازشون خواستم براش دعا کنن. خواستم این یکى عکس رو با خودم ببرم ولى دلم نیومد. دوباره چسبوندمش روى دیوار و برگشتم که بیام خونه، با خودم فکر کردم که بهتره رو دیوار بمونه تا مردمى که میبیننش مثل من براش دعا کنن. فوقش وقتى برگشتم احتمالا دوباره افتاده رو زمین اون موقع براى خودم برش میدارم. تو راه خونه همش به “رامین” فکر میکردم و براش فاتحه میخوندم. رسیدم خونه قضیه رو براى خانمم تعریف کردم، اون هم ناراحت شد. طرفهاى ظهر که شد، همه با هم رفتیم که پسرم رو بیاریم. اونجا که رسیدیم بردمش که عکسهاى روى دیوار رو نشونش بدم. جلوى در که رسیدیم اثرى از خانمهایى که اونجا نشسته بودن نبود و عکسى هم رو دیوار نبود. چند قدم اونطرفتر یه مامور شهردارى با یه کیسه مشکى بزرگ تو دستش، داشت با دست دیگه اش کاغذها و آشغالهایى که رو زمین ریخته شده بود رو جمع میکرد و با ناراحتى زیر لب غر میزد.
جمعه ١٠ مهرماه، عید غدیره و دو هفته است که پسرم تو رشته نرم افزار دانشگاه شریف مشغول تحصیل شده. هنوز چهره غم گرفته اون مادر از ذهنم نمیره. “رامین جان” روحت شاد و خدا به مادرت صبر بده.

مصطفى – ١٣٩۴/٠٧/١٠

VN:F [1.9.22_1171]
Rating: 7.7/10 (6 votes cast)
VN:F [1.9.22_1171]
Rating: +4 (from 6 votes)
رامین جان, ۷٫۷ out of 10 based on 6 ratings

4 دیدگاه دربارهٔ «رامین جان»

  1. اثری نیست
    از
    ردپای یک دوست …

    بسیار تاثیر گذار
    ممنونم

    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: 5.0/5 (1 vote cast)
    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  2. بسیار زیبا بود و دردناک…
    من مشابه این درد رو جدیدا زیاد میبینم.
    سر کوچه ی خونه جدیدمون (تو خیابون ملک) دو تا مدرسه ابتدائی پسرونه اس. یک طرف خیابون مدرسه بچه های معمولی و یک طرف مدرسه بچه های معلول…
    قابل هضم نیست دردی رو که خانواده معلول ها وقتی بچه هاشون رو میارن مدرسه و بچه های اون طرف خیابون رو میبینن، دارن می کشن. از چشماشون میشه فهمید که حاضر بودن نصف عمرشون رو بدن اما بچه شون بره تو مدرسه اون طرف خیابون…
    نگاه های این بچه ها به هم که دیگه داستانیست صد برابر پیچیده تر و سختتر!
    ما هیچ وقت ارزش چیزی که داریم رو نمی فهمیم تا از دستش ندهیم. جالبه که این قانون رو می دونیم و بازم بهش اعتنا نمی کنیم.

    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: 5.0/5 (1 vote cast)
    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  3. خدای یگانه هیچ مادر و پدری رو داغدار فرزند نکنه که درد بسیار بد و داغون کننده ایه

    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: 5.0/5 (1 vote cast)
    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  4. خیلی دردناک است…
    خدا رامین را رحمت کند

    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: 0.0/5 (0 votes cast)
    VA:F [1.9.22_1171]
    Rating: 0 (from 0 votes)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *