گاهی اوقات در نگاه غروب، سینهام تنگ میشود انگار |
و امیدم به فتح آغوشت، سرد و کم رنگ میشود انگار |
گاهی اوقات خواب میبینم که در آن دوردست خاطرهها |
خاطرم در مقابل رویت، روی یخ سنگ میشود انگار |
گاهی اوقات در غمت غرقه، ولی انگار دیده ساحل وصل |
حال من بین گریه و خنده، مثل آونگ میشود انگار |
گاهی اوقات عاقل و در فکر، گاهی اوقات بیدل و بی فکر |
بین عقل و جنون من دائم، سازش و جنگ میشود انگار |